عصر جمعه عصر جمعه است
هرجا که باشی چه تنها چه با یک جماعت چه در خانه چه در سفر عصر جمعه همان عصر جمعه است همانقدر خفه قان آور
تمام غصه عالم یکهو سرازیر میشود توی دلت و تمام افکار احمقانه توی مغزت جولان میدهند خیلی هم واقعی و نزدیک!
عصر جمعه فقط وقتی خاصیت خود را از دست میدهد که با "او" باشی اصلا" هم مهمنیست کجا باشید و چه کنید همین با هم بودن بس است:)
همیشه وقتی نباید تنها باشم تنهام همیشه وقتی یکی رو میخوام هیچکس نیست
همیشه جمعه ها نباید تنها باشم همیشه جمعه ها یکی رو میخوام همیشه جمعه ها تنهام
بلاخره "یکی از همین روزا" منو میکشه:)
عجیب بود. آشنا بود و به طرزِ آشناتری دلنشین. ازهمان لحظه ی ورود, لباسهایش به نظرم خیلی متناسب آمد نمیدانستم چرا. ولی بعد فهمیدم کت و شلوارِ مشکی و پلیورِ طوسی خیلی خیلی کمرنگ اش با موهای سیاهی که انگار روی قسمتیشان گچ سفید ریخته باشی عجیب متناسب بود و انگار جزئی از بدنش باشد خیلی زیبا بر تنش نشسته بود.
اما دلیل دلنشینیش این نبود. دلیل آشنا بودنش هم این نبود. برگه پخش کرد, آرامشِ حرکاتش بیشتر جذبم کرد. صحبت کردن را که شروع کرد هیچ خشونتی نداشت اما گمانم از روی احترام بود که همه ساکت شدند و من توانستم با خیالِ راحت به چشمانش خیره شوم و به یاد آورم. عجیب بود. چشمانش, لحنش کلماتش, تکتکشان انتخاب شده بودند. انتخاب شده بودند تا به ده ها چشمی که مقابلشان است ایمان دهند " این درس ساده ترین درس در نیاست و خواندن و یادگرتنش آسانترین کارِ دنیا ".
شوخی کرد و من برق چشمانش را دیدم. برقی که قبلا" دیدم بودم, قبلا در چشمانِ.... بلاخره یادم آمد تو بودی آقای معلم. چشمانش چشمانِ تو بود. حتی صدف هم فهمید. چشمانش آرامش و برق چشمانِ تورا داشت و همان لحنی را داشت که تو وقتی میخواستی مبحثی را شروع کنی داشتی. همان وقتی که میخواستی ترس را از فرشته دور کنی. همان وقتی که میخواستی فرانه را راضی کنی تا با تو حرف بزند.
کلاسهایش مثلِ کلاسهای توست. آرامش دارد خنده دارد خسته ات نمیکنند یادگرفتن درشان اجباریست و البته ساده و لذت بخش, اصلا" مگر میشود وقتی استادی داری که آماده است تا 20 بار هم که شده برایت توضیح دهد با همان آرامش بارِ اول و با ادبیاتی هربار متفاوت یاد نگیری .
کلاسی پیدا کردم مثلِ کلاسِ تو, نمره ی خوبی هم خواهم گرفت. بگذار همه بگویند سخت است و سخت میگیرد به درک. من کلاسش را دوست دارم و او را مثلِ تو و کلاسهایت. برایش احترام قائلم مثلِ تو. درسش را با جان و دل میخوانم مثلِ درسِ تو. ولی جایت را نگرفت .
از صبح فقط میتوانم به این فکر کنم که چرا نشد؟ چرا نخواستی؟چرا نگذاشتی ؟ چرا نگذاشتی دوستت باشم و ازت یاد بگیرم چرا آن شوخی ها درس ها و مشاوره هایت تمام شد؟ چرا تو نتوانستی مثلِ آن دوستت فکر کنی من هنوز شاگردت هستم گمانم آن بهتر بود
وامروز دلم بیشتر از همیشه برایت تنگ شده است و هر یکشنبه ین دلتنگی بدتر خواهد شد :)
کابوس میدید
از خواب پرید ...
چند لحظه طول کشید تا بفهمد کجاست؟ کجای زندگی؟
بعد آرام چشمانش را بست
باز هم کابوس دید , این بار با کمالِ میل:)
تو این خونه همه باید رعایت یه پدر مادر 70 و 60 ساله رو بکنن ولی هیچکس حتی نمیدونه یه جوون 20ساله ی امروز چی میخواد
این میشه که هرچی بشه من باید رعایت کنم و هیچی نگم , این میشه که من دارم اینجا کم کم تحلیل میرم