بر طبق آخرین مشاهدات از احوالات و تنهایی و دلگیری های اینجانب باید به اطلاع برسانم عصر جمعه به شنبه شیفت پیدا کرده!
دلشوره داشتم از دیدنش. از مترو که پیاده شدیم رو تمام پله برقیای طویل تجریش احساس میکردم دلم شده راکتورِ پلیمریزاسیون و یه هم زنم اون وسطش داره مدام همش میزنه. نگران بودم و حالم خوش نبود ولی به روم نیووردم چون میدونستم تام حالش بدتر از منه و دلشوره داره من اومده بودم که تنها نباشه. نگران این نبودم که نبودم که چطوری برخورد میکنه نگران این بودم که وقتی میبینمش مثلِ قبل خوشحالم نشم مثلِ قبل قیافه همیشه بیخیال و اخم دارش اون احساس احترام سابق و تو دلم تازه نکنه همون حس تحسینی که باعث شده بود دوستی باهاش بشه یکی از قشنگ ترین رویاهام
رفتیم تو .حتی از لای در پاهاشو که دیدم فهمیدم اونه که طبق معمول خسته رو صندلی ولو شده برگشتم طرف تام که بگم اونجاس که یکی دیگه درو کامل باز کرد و بهش سلام کردم اون شبم همونجوری نشسته بود همون شب بعدِ تولدش بعد اینکه منو.سیف اللهی رو از هم جدا کرد و صدای شوخیای سیف اللهی تموم شد ولو شده رو صندلی و با صادقانه ترین و دلسوزانه ترین لحنی که تا حالا از کسی شنیده بودم شروع کرد:"گفتم بیای پایین چون چند وقت احساس میکنم خوب نیستی هی حالت بد میشه میای پایین..."
یه بار دیگه نگاش کردم بیخیال داشت با تام حرف میزد با تبلتش ور میرفت و فکر میکرد اخم داشت همیشه یه اخم جدی که به همه مبگفت حد خودتونو بدونید و یه وقتایی همین اخمای جدی بدجوری میزد تو ذقم نه اینکه بهش حق نمیدادم فقط فک میکردم بهش نشون دادم که حد خودمو میدونم فک میکردم باید بدونه من میخوام دوستش باشم
با تام حرف میزدم که حواسم پرت شه از استیل بی خیالش از اینکه چقد دوسش دارم. حرف میزدم که بتونم خودمو کنترل کنم و بهش نگم خیلی نامردی که بهش نگم فقط میخواستم باهات دوس باشم ازت یاد بگیرم بهت برسم
دلم میخواست بی خیال باهاش شوخی کنم ولی نشد نشد که همه این حرفارو پشت شوخی قایم کنم نتونستم بهش نگا کنم حرفی بجز اونایی که تو دلمه بهش بزنم ساکت موندم فقط جوابشو دادم دیگه حتی نگاشم نکردم
خدافظی کردیم و اومدیم بیرون دیده بودمش ولی تازه فهمیده بودم چقد دلم براش تنگ شده چقد دلم برای بلعیدن تک تک حرکاتش یاد گرفتن از یه لبخند سادش تنگ شده یادم اومد چقد دلم میخواست باهاش دوس باشم و...
میدونید آقای معلم خیلی ماهه خیلی!همه اونایی که میبینینش، ازش یاد بگیرید معلمی رو نه، بیخیالی رو فکر کردن و مسئول بودنو تو عین شلوغی آروم و بی اعتنا بودنو کار کردن و زندگی کردنو :)
حسادت حس مزخرفیه دلتنگی هم حسرت هم و البته نگرانی !
حسادت به اینکه سرش شلوغه فکرش مشغوله یکی دگس دلش تنگ یکی دگس پیش آدمایی ه که تو دلت واسشون تنگ شده
دلتنگی واسه کسی که هیچ دسترسی بهش نداری و شاید محبوبترین شخصیت زندگیته و بدونی که دیگه اس ام اس دادن بهشم فایده نداره و شمارت دیگه تو گوشیش نیست و یکی دیگه هم هی ازش تعریف کنه ودلت بیشتر هم اب شه هم تنگ
حسرت اینکه بتونی هروقت میخوای پیشش باشی و خوشحالش کنی حسرت یه فرصت که خودتو به بقیه ثابت کنی حسرت اینکه بتونی بهش زنگ بزنی و بگی فقط دلم واستون تنگ شده بود بدون اینکه برداشت بدی بشه
نگرانی هم که ... بیخیال
حسهای مزخرفین درگیرشون نشین :)
انحرافی:
مهران سرزدنت خوشحالم میکنه هرچند خیلیم غریبه نیستی ولی غریبه ترینی هستی که اینجارو میخونی:)
اگه اون موقعی که کلاوس داشت سر استفن داد میزد turn it off استف میفهمید چه لطف بزرگی داره بهش میکنه offاش که میکرد هیچ قفلم میزد پاش
البته ون offاش کرد ولی اونی که میخواست از on بودنش استفاده کنه دوباره onاش کرد onاش کرد که بعد به فاصله چند هفته خودش خوردش کنه
به نظرِ شما حتما" باید vampire بود که بشه offاش کرد؟؟ من که میگم آدما بیشتر بهش احتیاج دارن!
عید مزخرفی بود خیلی مزخرف! خیلی سخت گذشت و خیلی تلخ و بدتر از همه اینکه تنها بودم خیلی تنها ودلتنگ خیلی دلتنگ
بیکار بودم . وقتی آدم بی کار باشه فرصته بیشتری داره واسه فکر کردن به تنهایی و وقتی تنها باشه فرصت بیشتری داره دلتنگی و وقتی دلتنگ باشه فرصت بیشتری داره واسه فکرای بد وقتی ذهن و فکر آدم مسموم باشه حوصله ی انجام کاریرو نداره
میبینید مثلِ یه چرخه س که فقط روحتو فرسوده تر و فرسوده تر و فرسوده تر میکنه
عید بدی بود خدارو شکر تموم شد :)
انحرافی:
هنوز منتظرِ بقیه عیدیم هستم