امواج بتنی

گاهی انقدر آروم که میتونی کنارش بشینی و گاهی انقدر سهمگین که باید نهایت فاصله رو حفظ کنی ...

امواج بتنی

گاهی انقدر آروم که میتونی کنارش بشینی و گاهی انقدر سهمگین که باید نهایت فاصله رو حفظ کنی ...

کتاب فروش نه، کتاب شناس

کتاب فروشی کوچکی ست جنبِ یک مسجد و شاید ۵۰متر پایینتر از شهر کتاب است با آن همه شهرت و وسعت! گاهی خیلی شلوغ میشود! و این گاهی یا اولین روزهای مهر است و همه برای خرید کتابهای کمک درسی هجوم می آورند یا روزهای امتحانات که همه به دنبال بنی هاشم هستند و میدانند انجا میتوانند کلکسیونی کامل و رنگی چیده شده از بنی هاشم ها را پیدا کنند. یک لولزم تحریری و کتابفروشی واقعی است. انطور که باید باشد. با ویترینی سراسر کتاب و جامدادی های اویزان شده از پشت در و اعلامیه رسیدن کتابهای جدید و پر طرفدار. داخل که میشوی تنها سه قفسه کتاب هست و تو فکر میکنی فقط همین ؟؟ و بعد ناگهان ریلهای قفسه ها تکان میخورند و تو تازه میفهمی پشت هر قفسه قفسه دیگریست! کتابهایش خیلی دقیق طبقه بندی شده و راحت و سریع پیدا میکنی هرچیزی را که میخواهی! پشت پیشخوان هم دو ردیف قفسه کشویی است و لوازم تحریرها انقدر مرتب چیده شده اند که دلت میخواهد همهشان را داشته باشی و همانطور در اتاقت بچینیشان! برای همهوچیز البوم دارند حتی اتودها! آلبوم عکس نه،اشتباه نکنید! یک چیزی شبیه به جامدادیست که هز انواع اتودها خودکارها وهمهچیز یک نمونه داخلش است و شما مجبور نیستید هی گردن بکشید و از دور انتخاب کنید یا بعضی چیزها را نبینید! 


همه ی اینها خیلی خوب است خیلی خیلی خوب! ولی دلیلی که دارم تا بی توجه از شهر کتاب چند متر بالاتر بگذرم وهربار حداقل چند دقیقه به این کتابفروشی سری بزنم،پسر جوانیست که همیشه کنار قفسه کتاب می ایستد! قیافه اش بد نیست ولی از آنهاییست که در ذهن می ماند اگر او را در مترو آن سر شهر هم ببینید فوری میفهمید او را کجا دیدید! تیپی معمولی دارد ولی همیشه مرتب است. یکبار که دلتان کتاب میخواست و هیچ کتاب خاصی در نظر نداشتید به این کتاب فروشی بروید و دعا کنید انقدر بد شانس نباشید که آنروز از معدود دفعاتی باشد که او نیست! بروید داخل و بگویید که کتاب میخواهید. ازتان خواهد پرسید در چه سبکی میخواهید؟ بعد از آن دیگر فرقی ندارد چه پاسخی بدهید چه بگویید رمان های دوزاری عاشقانه ایرانی چه بگویید فانتزی چه بگویید کاراگاهی، شروع میکند و بهتان کتاب معرفی میکند نه ایکه بگویید این را ببر و تمام. اگر خوش شانس باشید ۱۰ کتاب بهتان نشان میدهد ، از نویسنده اش میگوید و کتابهای قبلیش را معرفی میکند و حتی با صبر و حوصله خلاصه ای از انها تعریف میکند و منتظر میماند تا یادتان بیاید از او کتابی خواندید یا نه. از مترجم میگوید و داستان کتاب را جوری تعریف میکند که علاقه مند شوید ولی داستان برایتان لوس نشود. از نظر شخصی خودش میگوید و تو میفهمی همه ی این کتابها را خودش خوانده . بعد میرود سراغ کتابهایی که نخوانده و صادقانه میگوید که فروشش خوب بوده و ولی هنوز نخوانده و گاهی کتابهایی معرفی میکند و میگوید ما تمام کردیم یا هنوز برایمان نیامده. 


و شما ناگهان به خودتان می ایید و میبینید به یک بغل کتاب خیره شدید و حتی نمیتوانید از یکی از آنها صرف نظر کنید. و اخر  سر شما که قصد خرید کتاب نداشتید با ۵۰ تومن کتاب بیرون میایید حتی با اینکه همین چند هفته پیش نمایشگاه کتاب بودید و هنوز کتابها را نخواندید. وقتی شروع کنید به خواندن تعجب خواهید کرد از نزدیک بودن کتاب به سلقتان . از اینکه این پسر جوان چطور توانسته بفهمد شما چه میخواهید!


چندبار که انجا رفت وآمد کنید دیگر خودش میداند چه میخواهید و چه میخوانید. وارد که میشوید میگوید:"اومده خیلیم جدید اومده" وشروع میکند و شما لذت میبرید از کتاب خریدن و شاید بیشتر از ان از کتاب فروختن! 


هیچ شناختی از این آقای کتاب شناس ندارم. نمیدانم تحصیلاتش چقدر است و در چه رشته ای ولی میدانم موفق است . طوری کار میکند که تو با خود میگویی یک کتاب فروش باید اینگونه باشد. طوری که تو دوست داری قید درس و دانشگاه را بزنی و بروی کتاب فروش شوی. درست مثل آقای معلم:)



به قول پدر تام :" میخواهی رفتگر هم باشی باش فقط بهترین رفتگر باش" (البته با تصرف) 



مقایسه تخصصی

از نظر علم سینتیک واکنش اگه بخوای من وتام رو مقایسه کنی تام مثل اون دسته واکنشایه که شروع کننده نمیخوان.یعنی کافیه تو بذاریش تو محیط واکنش و شرایط دمایی رو واسش محیا کنی دیگه خودش شروع میکنه به واکنش دادن و البته گاهی بیشتر از الیگومر هم پیش نمیره. ولی من احتیاج به شروع کننده دارم یکی باید علاوه بر محیط واکنش یه دونه رادیکالِ آزادم واسم دست وپا کنه یه انرژی اولیه یه شرایط مساعد یه فرصت واسم درست کنه بعدش دیگه کسی نمیتونه جلومو بگیره انقدر میرم که زنجیره پلیمری بلند بالا شم، وقتی شروع شم دیکه نگه داشتنم سخته ولی تا قبلِ اون شروع شدنم سخته. 



پ.ن:الیگومر زنجیره های کوتاهه که هنوز نمیشه بهشون گفت پلیمر

یه ذره واسه خودت ارزش قائل باش خوب!

اعصاب خورد کن تر و لوس تر از اینایی که نظر میزارن "اگه دوس داشتی لینک کنی لینک میکنم" اونایین که میان نظر می زار " آپم منتظرِ حضور پر شورت هستم "


اصاً حالت تهوع بهم دس میده همچین آدمای جلف سبکی رو میبینم

شاید هیچوقت نشه ولی...

دلشوره داشتم از دیدنش. از مترو که پیاده شدیم رو تمام پله برقیای طویل تجریش احساس میکردم دلم شده راکتورِ پلیمریزاسیون و یه هم زنم اون وسطش داره مدام همش میزنه.  نگران بودم و حالم خوش نبود ولی به روم نیووردم چون میدونستم تام حالش بدتر از منه و دلشوره داره من اومده بودم که تنها نباشه. نگران این نبودم که نبودم که چطوری برخورد میکنه نگران این بودم که وقتی میبینمش مثلِ قبل خوشحالم نشم مثلِ قبل قیافه همیشه بیخیال و اخم دارش اون احساس احترام سابق و تو دلم تازه نکنه همون حس تحسینی که باعث شده بود دوستی باهاش بشه یکی از قشنگ ترین رویاهام 


رفتیم تو .حتی از لای در پاهاشو که دیدم فهمیدم اونه که طبق معمول خسته رو صندلی ولو شده برگشتم طرف تام که بگم اونجاس که یکی دیگه درو کامل باز کرد و بهش سلام کردم اون شبم همونجوری نشسته بود همون شب بعدِ تولدش بعد اینکه منو.سیف اللهی رو از هم جدا کرد و صدای شوخیای سیف اللهی تموم شد ولو شده رو صندلی و با صادقانه ترین و دلسوزانه ترین لحنی که تا حالا از کسی شنیده بودم شروع کرد:"گفتم بیای پایین چون چند وقت احساس میکنم خوب نیستی هی حالت بد میشه میای پایین..." 


یه بار دیگه نگاش کردم بیخیال داشت با تام حرف میزد با تبلتش ور میرفت و فکر میکرد اخم داشت همیشه یه اخم جدی که به همه مبگفت حد خودتونو بدونید و یه وقتایی همین اخمای جدی بدجوری میزد تو ذقم  نه اینکه بهش حق نمیدادم فقط فک میکردم بهش نشون دادم که حد خودمو میدونم فک میکردم باید بدونه من میخوام دوستش باشم 


با تام حرف میزدم که حواسم پرت شه از استیل بی خیالش از اینکه چقد دوسش دارم. حرف میزدم که بتونم خودمو کنترل کنم و بهش نگم خیلی نامردی که بهش نگم فقط میخواستم باهات دوس باشم  ازت یاد بگیرم بهت برسم 

دلم میخواست بی خیال باهاش شوخی کنم ولی نشد نشد که همه این حرفارو پشت شوخی قایم کنم نتونستم بهش نگا کنم حرفی بجز اونایی که تو دلمه بهش بزنم ساکت موندم فقط جوابشو دادم دیگه حتی نگاشم نکردم 


خدافظی کردیم و اومدیم بیرون دیده بودمش ولی تازه فهمیده بودم چقد دلم براش تنگ شده چقد دلم برای بلعیدن تک تک حرکاتش یاد گرفتن از یه لبخند سادش تنگ شده یادم اومد چقد دلم میخواست باهاش دوس باشم و...


میدونید آقای معلم خیلی ماهه خیلی!همه اونایی که میبینینش، ازش یاد بگیرید معلمی رو نه، بیخیالی رو فکر کردن و مسئول بودنو تو عین شلوغی آروم و بی اعتنا بودنو کار کردن و زندگی کردنو :)

به همین سادگی

چند شب پیش بود تو فیسبوک بهم pm داد. بعد از مدتها. طبق معمول با فوش شروع شد با بد و بیراه ادامه پیدا کرد وغیر این ۲تا هیچ حرف دیگه ای نبود میدونید حتی حالِ همم درس حسابی نپرسیدم بعدم گفت دلم واست تنگ شده بود و چراغش خاموش شد. همین 


من و موندم ویه احساس لذت بخش:)