امواج بتنی

گاهی انقدر آروم که میتونی کنارش بشینی و گاهی انقدر سهمگین که باید نهایت فاصله رو حفظ کنی ...

امواج بتنی

گاهی انقدر آروم که میتونی کنارش بشینی و گاهی انقدر سهمگین که باید نهایت فاصله رو حفظ کنی ...

و تابستان گهی که تمام شد

هم اکنون در سحرگاه  اول مهر به سر میبریم و بنده که باید ساعت ۶ پاشم برم کاراموزی به شدت بی خوابی زده به سرم!) یکی نیس بگه خو دیو چته انقد ظهر خوابیدی؟؟)  بعله عرض میکردم ، از این به اصطلاح سه ماه تابستانی که سپری شد نیمه ماه اول که این جانب (و جانبین دانشجوی دیگر یحتمل) مشغول امتحان دادن بودیم و ذکر مقدس "بمیرم اگه از ترم بعد نخونم" از دهان مبارکمان نمی افتاد.  به محض اتمام امتحانات یک روز به صرف صبحانه رفته از فرداشم ماه مبارک رمضان که چند سالیه کارش شده ریدن به تابستانه ما امده و به رسم هر ساله کارش را انجام داد و یک سری صواب( یا ثواب) نسیب( یا نصیب )عده ای از دوستان کرد که خوشا به حالشان( و ما ضمن بهره نبرن از دنیا از بهره اخرت هم به دوریم) از میانه ی این ماه هم که ترم مزخرف و حرام زاده ی تابستانه کار خود را شروع کرده و از طرف دیگر شروع به قهوه ای کردن تابستان ما نمود! امتحانات ترم تابستانه هم که تا اواسط شهریور ادامه داشته و ما همچنان تابستان لذت بخشی را تجربه می نمودیم! بعد از امتحانات یه ۴روز به شهر ابا اجدادی مان که همانا تبریز میباشد مشرف شدیم که ان هم ترس از  تماس جهت رفتن به کاراموزی کوفتمان کرد! در ادامه نیز درگیر انتخاب واحد های کوفتی و کار اموزی بودیم تا به امشب که در خدمت شما می باشم! خلاصه ی مطلب اینکه بنده در این تابستان حسرت یک تن به اب زدن. چنان بر دلم ماند که حاضر میباشم هم اکنون یک ماه در اب زندگانی بنمایم! البته ناگفته نماند که کلاس های خصوصی کوکر ( که ما فقط رفتنش را دیدیم و پولی ندیدیم) وکاراموزی تام هم در ریدن به این تابستان نازنین بی تاثیر نبود! نداشتن رمزامواج عزیز برای نق زدن هم دردی بود از دردهای بزگ این تابستان! 


بنده از همین تریبون این تابستان به شدت گرم و سوزان را بی مصرفترین تابستان در تمام ادوار تاریخ اعلام میدارم! امید است با امدن فصول زیباتر و خنک تر کیف و عیاشی ما هم فزونی یابد! 


ای گَنده دماغِ گرمِ سوزان رفتی            ای کاش کمی تو زودتر میرفتی 

ای مهر به اسمِ مهربانِ تو قسم             تو خنک باش و نشان بده چه فانی(fun) هستی 



و من الله توفیق

جناب بتنی


به مناسبت میهمان کوچک انگشتانت!

اگر بخواهم رک باشم اسم سحر صبحی همیشه برای من با غیبتهای سر امتحان و پاساژ مفید تداعی میشد و بالعکس. از همان دخترهایی بود که هرچند شاگرد اول نبود تقریباً همه دوستش داشتند! از همان آچار فرانسه های ناظم ها! از همان دختر دبیرستانی هایی که دختر دبیرستانیند! از همانهایی که خوش تیپند و با پسرهای مختلف کلامی چند دارند! یادش بخیر ، دورانی داشتیم! از آنهایی بود که تو از یادشان نمیبری هرگز و من هم نبردم! یادم می آید روزهایی را که دل شکسته بود ، به اندازه های دختر دبیرستانی ها! یادم می آید که به دنبال عشق بود از همان عشق های ایده آل! از همانهایی که هر دو طرف عاشقند که هر دو طرف هرکاری می کنند برای عشقشان هر دو طرف فقط عشقشان را دارند و دیگر هیچ! 


و دیشب خوشحال بودم خیلی خیلی خوشحال! برای تو سحر! برای تو که به" او"یت رسیدی. و برای رامبد که به اویش رسید! خیلی وقت است از تو خبر ندارم و نمی دانم چه میکنی! رامبد را هم که اصلاً نمیشناسم! ولی فیسبوک را خیلی خوب میشناسم. همان جایی که خیلی ها اگر خوب هم باشد حالشان، بد میشود، گویا کلاس دارد. ولی تو خوب هستی، هردویتان خوب هستید! هردویتان عاشق هستید! و هردو زندگی میکنید باهم! حتی اگر دور باشید با یاد هم! 


از صمیم قلب تبریک میگویم زادروزت را و مهم تر از آن عشقت رابه تو و به رامبد که نمیشناسمش! نه اینکه تو آش دهنسوزی باشی ها! نه! ولی برای اوعاشق توست و عاشق یعنی کسی که باور دارد بهتر از تو برای او نیست! و عشق برای همه ی ما اوست که کنارش آرامش داریم، احساس امنیت میکنیم و شادیم! 


ومبارک باشد هدیه کوچک میان انگشتانت که همه چیز را با خود دارد! شادی،عشق، آرامش، امنیت وامید:)


دلتنگی که بهم فشار بیاره...

بلاخره یه روز این گوشی لعنتیمو بر میدارم و تند تند تایپ میکنم " هی آقا معلم همه چی رو به راهه ؟؟ دلم براتون تنگ شده!" 


فقط نمیدونم اون روزم جراتشو دارم سند کنم یا نه:)

بعد از مدتها ...

من بودم و محمد و مریم سه تایی تو یه ماشین! قبلنا خیلی میشد ولی از وقتی ازدواج کردن کمتر! 


خوب بود:)

تو خودت باید بفهمی:)

آن روز بدون هیچ صدا و نوایی

رفتیم تا سپیدی و سرمای دست برف

آرام بر سیاهیِ افکارِ تیرمان

بر روی هرچه ترس و وهم و تیرگی که هست 

دست نوازشی کشد تا خنک کند 

دلهای سوختمان ز دوری و جنگ لفظ

رفتیم و ندیده گرفتیم هرچه بود 

هنگام آمدن دگر تیرگی نبود

رفتیم تا زمینمان پاکتر شود 

پروازمان داد و جایمان دگر آسمان نبود