امواج بتنی

گاهی انقدر آروم که میتونی کنارش بشینی و گاهی انقدر سهمگین که باید نهایت فاصله رو حفظ کنی ...

امواج بتنی

گاهی انقدر آروم که میتونی کنارش بشینی و گاهی انقدر سهمگین که باید نهایت فاصله رو حفظ کنی ...

نه اینبار من هستم!

از سر و صدای پدرم بیدار شدم و برای بار هزارم فکر کردم چرا حتی سعی نمیکند کمتر صدا تولید کند وقتی هنوز کسِ دیگری خواب است؟!چشمانم را محکمتر بستم که خواب از تویشان در نرود و بتوانم  یکیم بیشتر بخوابم! خسته بودم , این را در تک تک سلول های بدنم حس میکردم و این عجیب بود,خیلی عجیب!! همیشه حتی 5 ساعت خواب حسابی سرِ حالم می آورد. به چند هفته ی گذشته فکر کردم! چند بار در نماز خانه ی سرد دانشگاه به خواب رفته بودم؟؟ چُرت هم نه خواب خوابی عمیق!! در حالی که شبها هم زود میخوابیدم و اصلا" دلیلِ موجهی نداشتند این خوابهای بی موقع. کمی نگران خودم شدم و  این احساسِ خستگی لعنتی که حالا دیگر عادی بود,مثل ِ همان انرژی که تا چند وقت پیش عادی بود و نیلوفر میگفت انقدر زیاد است که دارد از چشمانت بیرون میزند. باید امروز جلوی آیینه بودنشان را چک کنم, تنها چیزی است که از بتنی سابق مانده است حتی اگر مصنوعی باشد هم مهم است خیلی! 

صدای بسته شدن در که می اید می فهمم رفته است.پدرم را می گوییم. میدانم دیگر خوابم نخواهد برد و خواب را به بعد از ناهار موکول میکنم. با اکراه و زحمت چشمانم را باز میکنم صدای هستی بلند میشود تازه حرف زدن یاد گرفته است و از وقتی بیدار میشود تا لحظاتِ آخر بیداری یکریز حرف میزند که ما کمتر از نصف آنها را می فهمیم غلت که میزنم کمر دردم یادم می آید و باز یادِ دایی مریم و تشخیص دکتر و فلج شدنش می افتم و نگرانِ خودم میشوم. فراموشش میکنم و جلوی آیینه میروم باید چکشان کنم برق چشمهایم را. هستند هرچند خیلی مصنوعی ولی کسی به جز خودم طبیعی نبودنشان را نمی فهمد!



سر صبحانه میگوییم که می خواهم به توره یکروزه بروم و میگویند نه من هم اصرار نمیکنم وحشت دارم از آن همه آدم غریبه (میدانم از من خیلی بعید است)آن هم با شناختی که از آنها دارم وحتما" مرا اسگل و عقب مانده فرض میکنند,ولی خوب است همین نرفتن بهانه ای میشود برای در هم بودنم.



باز هم دار باران میآید و من باز هم در خانه ام. خسته ام,خیلی و نمیدانم چرا حتما" باید دلیلی داشته باشد همینطور که بی دلیل که نمیشود! یادم آمد کسی میگفت مشغله ی فکری بیشتر از کارِ فیزیکی آدم را خسته میکند. حتما" از همین است فکرم حسابی مشغول است لعنت به برنامه نویسه ذهنِ من پر از ایف است و یک لوپ طولانی که برایش به جواب نرسیدن معناییی ندارد و هی گزینه ی بعد را امتحان میکند و بعدی و بعدی تا بلاخره به جواب برسد و اگر شما اکتیویتیش را چک کنید میبینید با چه سرعت سر سام آوری کار میکند و حتی در خواب خاموش نیست. واقعا به چه فکر میکردم؟؟ به اینکه چطور اوضاع را درست کنم؟؟ به اینکه چطور او مثلِ سابق خواهد شد؟؟به اینکه چطور او را خوشحال کنم؟؟ به اینکه چطور خودم مثلِ سابق شوم؟؟ به اینکه چطور دخل و خرجم را به هم برسانم؟؟ به اینکه از کجا پول بیاورم برای تبلت و دوربین عکاسی؟؟ به پیدا کردن کادوی تولد بهترین دوستم که چیزی باشد بهتر از سالِ قبل؟؟ به اینکه چرا ما هردو می خواهیم و نمیشود؟؟ به اینکه چطور ظاهرم را حفظ کنم؟؟ به اینکه چطور وقت باران بیرون بروم؟؟ به اینکه واقعا تا چند ماهِ دیگر دنیا تمام میشود؟؟ به حمله ی آمریکا؟؟ به اینکه نهایت زندگی در این کشور چه خواهد شد؟؟به اینکه کاش مسابقه ی شعر یادت نره ی امشب با کسی برگزار شود که حداقل اگر صدا ندارد ریتم شعر را حفظ کند؟؟ و... فکر کردن به همه ی اینها همزمان برای خسته کردن من کافیست گمانموچقدر هم که ضد و نقیض است فکرهایم شاید هم آرام نگه داشتن چهره ام وقتی انقدر درونِ سرم هرج و مرج است انرژی بیشتری ازم میگیرد! موجوده عجیبی هستم. 

هستی دارد شیرین زبانی میکند و مدام هواسش به من است که ببیند من هم بهش میخندم یا نه,کاری که من میکنم وقتی کسی ناراحت است و من نمیدانم چرا؟ بچه ی بانمکی ست و عجیب! بعضی کارهایش را فقط من میتوانم درک کنم و حتی حسش کنم. خیلی به من شبیه است و من مدام نگرانش هستم نگرانِ بچگی هایش که مالِ سنِ خودش نیست و بقیه کیف میکنند از این که این همه می فهمد بیشتر از سنِ خودش و من مدام نگرانش هستم نگرانِ اینکه همیشه جلو بماند و همیشه هیچکس نفهمدش درست مثلِ ... ولی من می فهممش نباید بگزارم مثلِ من شود من میفهممش من حتی اگر به روی خودش نیاورد دلتنگی هایش را درک میکنم 


و از آن به بعد مدام میخندم و میخندم و میخندانمش و همراه با او و کودکِ درونم و کودکِ فسقلیِ دلبندم همسنِ او میشوم :)


واس خاطره اینه رفیق

دیروز که با تعجب تمام گفتی دستات چقد سردن میخواستم بت بگم دستام اون موقعی گرم بودن که امید داشتن دستای یخ کرده ی عزیزشونو گرم کنن حالا که خیالشون راحته که یکی دیگه هست دستای عزیزشونو گرم کنه همیشه یخن یخِ یخ:)


تو که در جریانی دیگه به روم نیار رفیق:)

شاید عجیب باشه ...

ولی باید باور کنید اون شب که وایستاده بودیم جلو دانشکده ی پلاسما من رفتم لب پرتگاه واقعا داشتم به این فک میکردم که بپرم؟؟

یا اون روز که وایستاده بودم بغل اتوبان و می رفتم سمت پل عابر داشتم فک میکردم کاش بپرم زیر این ماشینا که کمتر از 100تا سرعت ندارن

یا اون روز که دمه پنجره حرف میزدیم .کلاس طبقه سوم بود داشتم فک میکردم از همینجا بپرم پایین بهتر نیست تا این همه پله رو برم؟؟


این که میگم فک میکردم نه واس شوخی و خنده و اینکه یه فکرِ گذرا باشه انقد این افکار جدین که به زور (واقعا به خودم فشار میارم) از ذهنم میپرونمشون 


نشونه ی هیچیم نیستا یعنی میخوام بگم نه که فک کنید افسردگی دارم یا هرچی که این فکرا به ذهنم میاد همیشه همینجوری بوده یعنی از وقتی من یادمه یه همچین افکاری خیلی قدرتمند میومدن تو ذهنم  منم خیلی دوسشون دارم  فک کنم آخر یه روز تسلیمشون بشم 



انحرافی: 

دلتنگی فقط مالِ وقتی نیست که کسی و نبینی و ازش خبر ناشته باشی 

بیشتر وقتی چیزی یا کسی و میبینی و همیشه خیلی بهش نزدیکی ولی میدونی بهش نمیرسی دلتنگ تر میشی 

دیگه خسته شدم واقعا از این همه ادعا و نگران بودنت واس من نگران نباش من دیگه ازت توقعی ندارم دیگه الان کاملا موقعیتم و میدونم دوستیم خیالت راحت دیگه نمی خواد انقد نقش بازی کنی!