وقتی کسی را دیدی برای بار اول همان اول نپرس اسمت چیست اسمش را خواهی دانست چه دیر چه زود فرقی هم نمیکند اسم هیچ چیز به تو نشان نمیدهد حتی کوچک ترین چیز را
سعی نکن اسمش را به خاطر بسپاری بشناسش از همان دفعه ی اول کند و کاوش کن شخصیتش را بیرون بریز آن جاهایی را که پنهان است و اجازه رفتن نداری علامت بزن تا سر فرصت به آنها رسیدگی کنی به جای اسم ویژگی های شخصیتش را به خاطر بسپار بشناسسش علایقش را لذتهایش را شادیهایش را غصه هایش را
اسمش را هنوز نپرس وقتی میپرسی امید وارش میکنی امیدوارش میکنی به بودنت دقیق بشناسش و هیچ چیز نگو بعد اگر دوستش داشتی اگر خواستی باشی اسمش را بپرس کم کم به او بگو چه چیزهایی از او میدانی کم کم به او بگو چقدر میشناسیش کم کم او را خوشحال کن با چیزهایی که تو میدانی و او نمیداند که میدانی لوس نباش حرف نزن عمل کن فقط وبعد با غرورِ تمام به همه نشان بده این وظیفه ی توست به همه یاد بده این وظیفه هر کسیست که خواستار بودن ِ کسِ دیگر است به همه یاد بده این باید آغازِ دوستی باشد نه جمله ی ساده و بیهوده ی "اسم شما چیست؟"
پ.ن: تو این پست داشتن و بودن واسه هرکسی یه جور تعبیر میشه از نظر خوده بنده حتی یه دوستی ساده رو شامل میشه تا یه عشق جاودانه
پ.ن2:مخاطب زیاد دارم توش هرکی یه جوری تو این مطلب میلنگه:)
واده محترمه:پاشو پازلتو درس کن تموم شه دیگه نمیتونم جارو بکشم
بنده:چشم
چند ثانیه بعد سرِ پازل
والده محترمه:باز که شستی اینجا پاشو اتاق و جمع کن!
بنده: :|
یه سری چیزا چیزای خیلی کوچیک همیشه یادِ آدم میمونه شایدم خیلی بی دلیل باشه ولی مثلا" من هنوز یادمه که سوم راهنمایی معلم حرفه مون سر کلاس بهم گفت فرهنگش بالاس فقط چون وقتی واردِ کلاس شدم(طبق معمول بعدِ معلم)آدمسمو همون جلو در در اوردم انداختم تو سطل آشغال حتی قشنگ یادمه جامو عوض کرده بودم با چشم دنبالم گشت گفت حالا پررو نشی
یا مثلا" یادمه محدثه دستمو لگد کرد و تمام سوئشرتم خونی شد حتی یادمه گچِ که میخواستم از رو زمین بردارم بزنم بهش آبی بود
یا مثلا یادمه دبستام که صبی بعد از ظهری بودیم یه پسه بود کیفش عینِ من بود هی هردفعه هم بهم یاداوری میکرد
یا مثلا" هیچوقت قیافه ی آقای معلم یادم نمیره وقتی من و تام و صدا کرد و ازمون پرسید چیشده حتی یادمه پیرهن مردونه آبیشو پوشیده بود و دستش یه تیکه کاغذ بود
یا مثلا" اون روزی که واسه محفلِ هیولا ها بود گودزیلا ها بود چی بود تام رفت پایین و با وجودِ سفارشاتِ اکید جنابِ بشکه و خانومِ مشاور دوم بازم به من گفت چه خبرِ
میبینید چیزای مهمی نیستن ولی یادم مونده خیلی دقیق و عمیق :)
امروز تو اتوبوس چندتا بچه دبیرستانی بودن داشتن درباره امتحانشون که گویا ریدن حرف میزدن
یه دفع دلم خیلی تنگ شد خیلی! واسه دبیرستان صبا فوتبال بسکتبال گرافیان کلاسمون قصه های سحر واسه پیش دانشگاهی پانسیون صبح تا شب بودن پیشِ تام کلاسای منجمی که واقعا سر حالم می آورد و خیلی خیلی چیزای دیگه که الان جاش نیست
بعد یع دفعه یه حسرت عمیق نشست تو دلم از این که همه اون سالارو رد میکردیم که به دانشگاه برسیم هی میگفتیم اگه بریم دانشگاه همه اون روزارو خراب کردیم واسه دانشگاه رفتن که چی؟؟؟ نمیگم خوش نگذشت خیلی خوش گذشت دونه دونه سالهای دبیرستان و پیش خیلی خوب بود لی چقدر خوب میشد اگه مام تو دبیرستان غصه ی دانشگاه رو نمیخوردیم همونطوری که تو راهنمایی غصه ی دبیرستانو نمیخوردیم هیچوقت نمیگفتیم وای اگه نتونم برم دبیرستان چی یه امرِ مسلم بود هر اتفاقی می افتاد میدونستیم میریم دبیرستان
حیف واقعا" حیفِ روزای خوبی که از دست دادیم که به روزای بهتر برسیم ولی الان واقعا" حس نمیکنم چیزی بدست اوردم به ازای روزایی که از دست دادم
من یه روزِ دبیرستانو به دانشگاه نمیدم دبیرستانیای که دارید میخونید اصا" خودتونو اذیت نکنید فقط لذت دبیرستانی بودنتونو ببرید و دبیرستانی باشید نخواید بزرگ شید دانشجو شید خودتونو شبیه دانشجوا نکنید هیچ چیز خوبی نداره باور کنید به شرافتِ نداشتم سوگند
فقط اگه مامانم سعی نمیکرد از هر فیلمی که میبینیم یا هر اتفاقی که میفته یه نتیجه اخلاقی واسم بگیره