امواج بتنی

گاهی انقدر آروم که میتونی کنارش بشینی و گاهی انقدر سهمگین که باید نهایت فاصله رو حفظ کنی ...

امواج بتنی

گاهی انقدر آروم که میتونی کنارش بشینی و گاهی انقدر سهمگین که باید نهایت فاصله رو حفظ کنی ...

شاید هیچوقت نشه ولی...

دلشوره داشتم از دیدنش. از مترو که پیاده شدیم رو تمام پله برقیای طویل تجریش احساس میکردم دلم شده راکتورِ پلیمریزاسیون و یه هم زنم اون وسطش داره مدام همش میزنه.  نگران بودم و حالم خوش نبود ولی به روم نیووردم چون میدونستم تام حالش بدتر از منه و دلشوره داره من اومده بودم که تنها نباشه. نگران این نبودم که نبودم که چطوری برخورد میکنه نگران این بودم که وقتی میبینمش مثلِ قبل خوشحالم نشم مثلِ قبل قیافه همیشه بیخیال و اخم دارش اون احساس احترام سابق و تو دلم تازه نکنه همون حس تحسینی که باعث شده بود دوستی باهاش بشه یکی از قشنگ ترین رویاهام 


رفتیم تو .حتی از لای در پاهاشو که دیدم فهمیدم اونه که طبق معمول خسته رو صندلی ولو شده برگشتم طرف تام که بگم اونجاس که یکی دیگه درو کامل باز کرد و بهش سلام کردم اون شبم همونجوری نشسته بود همون شب بعدِ تولدش بعد اینکه منو.سیف اللهی رو از هم جدا کرد و صدای شوخیای سیف اللهی تموم شد ولو شده رو صندلی و با صادقانه ترین و دلسوزانه ترین لحنی که تا حالا از کسی شنیده بودم شروع کرد:"گفتم بیای پایین چون چند وقت احساس میکنم خوب نیستی هی حالت بد میشه میای پایین..." 


یه بار دیگه نگاش کردم بیخیال داشت با تام حرف میزد با تبلتش ور میرفت و فکر میکرد اخم داشت همیشه یه اخم جدی که به همه مبگفت حد خودتونو بدونید و یه وقتایی همین اخمای جدی بدجوری میزد تو ذقم  نه اینکه بهش حق نمیدادم فقط فک میکردم بهش نشون دادم که حد خودمو میدونم فک میکردم باید بدونه من میخوام دوستش باشم 


با تام حرف میزدم که حواسم پرت شه از استیل بی خیالش از اینکه چقد دوسش دارم. حرف میزدم که بتونم خودمو کنترل کنم و بهش نگم خیلی نامردی که بهش نگم فقط میخواستم باهات دوس باشم  ازت یاد بگیرم بهت برسم 

دلم میخواست بی خیال باهاش شوخی کنم ولی نشد نشد که همه این حرفارو پشت شوخی قایم کنم نتونستم بهش نگا کنم حرفی بجز اونایی که تو دلمه بهش بزنم ساکت موندم فقط جوابشو دادم دیگه حتی نگاشم نکردم 


خدافظی کردیم و اومدیم بیرون دیده بودمش ولی تازه فهمیده بودم چقد دلم براش تنگ شده چقد دلم برای بلعیدن تک تک حرکاتش یاد گرفتن از یه لبخند سادش تنگ شده یادم اومد چقد دلم میخواست باهاش دوس باشم و...


میدونید آقای معلم خیلی ماهه خیلی!همه اونایی که میبینینش، ازش یاد بگیرید معلمی رو نه، بیخیالی رو فکر کردن و مسئول بودنو تو عین شلوغی آروم و بی اعتنا بودنو کار کردن و زندگی کردنو :)

نظرات 1 + ارسال نظر
تام چهارشنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 09:46 ب.ظ


یاد می‌گیرم. :)

:)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد