یه روزمرگی ساده:)
به زور چشمهایم والبته مغزم را باز نگه داشته بودم تا حداقل خرده چیزهایی از مومنتوم بفهمم تا جبران غیبتم باشد.چندبارهم به سرم زد بارو بندیلم را جمع کنم و بروم نمازخانه چرت بزنم، ولی نمیخواستم به این پسر کوچک نسبتا خوش تیپ بی احترامی کرده باشم . خوب توضیح میداد ،کسانی که با استاد اصلی مشکل دارند میگویند بهتر از او درس میدهد و من فقط بسیار برایش احترام قائلم. برای کم سن بودنش کار کردنش و کاربلد بودنش. برای اخلاق خوشش که نمیتوانند بگویند خودش را چس میکند و دیگر حرفهای رایج در مجامع مثلا فرهنگی ایران . برایش احترام قائلم چیزی که بقیه به خاطر سن کمش از او دریغ میکنند. معلم جوان بهتر است حال و هوایت را درک میکند به روز است و میداند چه به دردت میخورد چون تازه به دردش خورده . کاش میشد اینها را به شاگردان کنسل شده اتام بگویم .راستی امروز شاگرد داشت مطمئنم از پسش بر می آید، نه به خاطر اینکه معلم خوبیست چون پر انرژیست با هیجان حرف میزند و جذاب درس میدهد و آن دختر به قول خودش خنگ درسها را خواهد فهمید چون دوستش خواهد داشت و او کاری میکند که درسش را هم دوست بدارد که البته اینها مشخصات معلم خوب هم هست انگار.
گویا کلاس تمام شده و از بچه ها میخواهد برگه ای روی میز بگذارند و طبق معمول مثلا کوییز بگیرد که نه محدودیت کتاب دارد و نه مشورت برگه را سفید هم که بدهی ۵نمره را میگیری .سوالاتش را جواب میدهم و به سمت آسانسور که. قرار است مرا تا طبقه سوم برساند حمله میبرم. ۵دقیقه طول میکشد تا از طبقه ی سوم به اول برسد و وقتی هم که میرسد نگه نمیدارد چون باید از داخل دکمه ی طبقه ی ۱را بزنی و من در این مدت فکر میکنم که چقدر ملت ایرانی با آپدیت کردن بیگانست و هرچیزی قدمت تاریخی زمان ساخته شدنش را حفظ میکند درست مثل آدمهایش که هرچقدر بیشتر ادای امروزی ها را در می آورند بیشتر به فرهنگهای جدید و قدیم گند میزنند .
به نمازخانه که میرسم دراز که میکشم تازه می فهمم خسته تر و خوابالودتر از آنم که بتوانم کلاس چراغ خاموش جهانمردی را تحمل کنم. تصمیم میگیرم از غیبتهای دست نخورده ام استفاده کنم و انقدر خوابالود هستم که حوصله ی اتوبوس سواری تا خانه را نداشته باشم همانجا دراز میکشم. چقدر خوب است که جای غیبت دارم این ترم غیبتهایم خیلی کم است .درسهایم را اساتیدم را و رشته ام را. بعد از امتحان امروز مسخره است این افکار اما حقسقتش این است که دوستشان دارم مشکلی با درسها ندارم مشکل با درس خواندن است مشکل اینجاست که من به ساکت بودن دورو برم به دم دست بودن همه چی به صاف نشستن و کنار دوستانم بودن موقع درس خواندن از پانسیون مطالعاتی عادت دارم حالا نمی توانم روی تخت درس بخوانم هر صدایی تمرکزم را بهم میزند و وقتی برای برداشتن ماشین حساب یا هرچیزی بلند میشوم دیگر نماخواهم سر درس بنشینم . کاش میتوانستم به آقای مشاور بگویم در راستای کانون فارغ تحصیلان بعد از کنکور چند روزی پانسیون را برای فارق تحصیلان اماده کند .کاش میتوانستم با او حرف بزنم یک عالم حرف دارم ایده فقط اگر...
تقریبا یک ساعت خوابیدم.بهترم باید به خانه بروم mp4ام را علم میکنم و مثل همیشه ابی با نهایت صدا در گوشم فریاد میزند دفترچه ام را در میاورم و درسهای عقب افتاده ام را الویت بندی میکنم و میدانم وقتی به خانه برسم همه شان فراموش خواهد شد . بساطم را جمع میکنم و کفشهایم را میثوشم طبق معمول چند ثانیه ای به کفشهایم و شلوارم که به دقت دقت روی کقشم مرتب کردم خیره میشوم خیلی مهم هستند
به طبقه دوم که میرسم جهانمردی را میبینم و با خجالت صدای اهنگ را که التماس میکند "کابوس رفتنت بگو از لحظه های من بره" کم میکنم و سلام میدهم مثل همیشه خووش تیپ و فوق العاده مرتب است با لبخندی ارامش بخش.ازم میپرسد که کلس می آیم یا نه؟ و با خجالت بیشتری میگویم نمیتوانم و خوابم می آید.مرا یاد آقای معلم می اندازد خیلی زیاد چقدر دلتنگش هستم چقدر دوستش دارم همیشه دوستش داشتم بدون اینکه مرد بودنش را در نظر بگیرم دوستش داشتم حودش را و شخصیت محکمش را دوستش دارم هنوز هم و هنوز هم مثل سه سال پیش این رویا را که روزی با او دوست خواهم شد در سر دارم حسادت میکنم وقتی تام با شور و شوق از کار کردن با او میگوید و حسرت میخورم دلتنگش هستم خیلیی یاد آن روز میافتم که پایین پله ها ایستاده بود تا بهم بگوید که نتیجه ی سنجشم چقدر پیشرفت داشته و برق رضایت از خودش و من در چشمانش تنهایی در اتوبوس مینشینم انگار آهنگًها با من هماهنگند "من اینجا تا دلت بخواد تنهام " چشمانم را میبندم همیشه همین طور بوده همیشه تنها بودم آنقدر که از وابسته شدن بقیه به خودم ترسیدم نگذاشتم هیچکس نزدیک شود دانشگاه را دوس ندارم آدمهایی دارد که از دیدنشان عصبانی میشوم آدمهایی هم هستند که دوستشان دارم دورادور ولی اکثرشان را درک نمیکنم
پیاده میشوم و پدرم برایم دست تکان میدهم بلاخره دیگر تنها نیستم:)
خوشالم که با بابات برگشتی!
چرا بیشتر از این روزنوشتها نمینویسی؟
گشادی بیش از حد باعث میشه عزیزم
چند دفعه این روزمرگیتو خوندم. بیشتر از اون چیزی که بهت گفتم دوسش داشتم. :)
قربونِ شما