آن روز بدون هیچ صدا و نوایی
رفتیم تا سپیدی و سرمای دست برف
آرام بر سیاهیِ افکارِ تیرمان
بر روی هرچه ترس و وهم و تیرگی که هست
دست نوازشی کشد تا خنک کند
دلهای سوختمان ز دوری و جنگ لفظ
رفتیم و ندیده گرفتیم هرچه بود
هنگام آمدن دگر تیرگی نبود
رفتیم تا زمینمان پاکتر شود
پروازمان داد و جایمان دگر آسمان نبود
کابوس میدید
از خواب پرید ...
چند لحظه طول کشید تا بفهمد کجاست؟ کجای زندگی؟
بعد آرام چشمانش را بست
باز هم کابوس دید , این بار با کمالِ میل:)
وبلاگ یه بابایی رو دیدم همین بهمن وبلاگ زده بودا ولی تعداد آپاش تو همین نصفه ماه از کلِ آپای من بیشتر بود:دی
قصدِ مسخره کردن ندارما ولی خب جالب بود
10روز نبودنت دوستیِ جدیدت ترسهام ترسامون بحثامون قهرامون دعواهای شدیدمون
این چند وقتِ پر از اینا بوده پرِ چیزایی که تا حالا نبوده چیزایی که اون لحظه خیلی ناراحتمون کرده خیلی
ولی بعدش بعدش که ازش رد شدیم فقط مارو بهم نزدیک کرده
همین:)