امواج بتنی

گاهی انقدر آروم که میتونی کنارش بشینی و گاهی انقدر سهمگین که باید نهایت فاصله رو حفظ کنی ...

امواج بتنی

گاهی انقدر آروم که میتونی کنارش بشینی و گاهی انقدر سهمگین که باید نهایت فاصله رو حفظ کنی ...

تقدیم به شیمای عزیز:)

ما آدمها عادتمان است که همه را مثلِ خودمان ببینیم اگه صاف باشیم همه خوبند تا وقتی خلافش ثابت شود اگر هم که موزی و زرنگ باشیم همه یک کاسه ای زیرِ نیم کاسشان هست خلافشم هیچوقت برایمان ثابت نمیشود  دقیقا" همین استکه بعضی وقتها بدجور بازی میخوریم با چشمانِ بسته بعد که چشمانمان باز شد تازه میبینیم ما کمک کردیم و طرف استفاده 


به قولِ خودت آدم بعضی وقتها خیلی خودش را  گرفتار میکند یک سری کارهای ریز ریز انجام میدهد که به نظرش واقعا" مهم نیست ولی نمیدانم چی میشود یکهو آنقد گنده میشوند

یک وقتهایی آدم این ریز ریزارها را انجام میدهد چون حوصله جر و بحث ندارد یه وقتهاییم چون به نظرش اصا" مهم نیستند و یک وقتهایی هم چون به نظرش کاملا درست است یک وقتهاییم چون قلبش جولوتر از عقلش میبردش

بعد یکهو یک روزی یک حس بدی پیدا میکند اما باز به کارش ادامه میدهد این دفعه با ترس فقط به خاطرِ اینکه ثابت شود کارهایش غلط نبوده ولی یهو دوزاریَش میفتد که همش غلط بوده یکهو میبینی اوضاع بدتر از چیزیست که فک میکند آن موقع است که از خودش میپرسد چی شد که اینجوری شد کجاش را اشتباه کردم؟؟ بعد دونه دونه اون ریز ریزا یادش می آید و بازم هم میگوید اینها که مهم نیست این که عیبی ندارد جلوتر که میرود میبیند او ماندست و یک عالمه کارِ ریز که خودش هم میداند غلط است  ولی باور نمیکند اینها همچین گرفتاری ای برایش درس کنند ناخودآگاه در ذهنش میاید  فلفل نبین چه ریزه ...

بعد دیگر مینشیند و آویزانِ خدای به آن گندگی میشود تنها برای گرفتاریِ کوچکی که خودش هم درست کرده و آنقدر میگوید خدایا درستش کن و در گوشش وزوز میکند که خدا هم پشتش را بهش میکند تا دیگر صدایش را نشنود

ان موقعست که باید به خودش ایمان بیاورد به خودی که همینطور یکهو همچین گرفتاری درست کرده است به خودی که زندگی به آن قشنگی و اسایش را خراب کرده و به خودی که تنها اووست که می تواند از این گرفتاری نجاتش دهد از آن به بعد دیگر راحت است فقط باید فکر کند به چیزه که قبلا بوده فقط باید به یاد بیاورد زندگی گذشته اش را فقط باید به یاد بیاورد تمامِ زیبایی ها و زشتی ها را حتی تا زندگیش مزه بگیرد به همان خوشمزگی که بود آن موقع است که خدا هم میاید کنارش مینشیند دست در گردش میاندازد و با لبخند میگویند چقدر بزرگ شدی امانت دار روح من و او غرق لذت میشود از این حرفِ خدایی به آن بزرگی و هربار که به یاد می اورد چطور خودش حلش کرد بیشتر از خودت راضی خواهی شد.


حالا تصور کن همچین آغازِ دوباره ای در روز تولدت شکل بگیرد خیلی زیباست نه ؟؟:)


تولدت مبارک بانو





یاد بگیرید یکم!

امروز تند تند داشتم میومدم بعد یه پسره جلوم داشت قدم میزد از 10 قدمی بو عطرش به آسمانِ هفتم برد مرا! مینجوری بش که رسیدم از بقلش رد میشدم گفتم:"بو عطرت خیلی خداس" اونم یه لبخند زد گفت:"مرسی" 

هیچی دیگه با همون سرعت رد شدم رفتم پیِ کارم اونم همونجوری قدم زنون رف پی کارش 


واقعا" آدم لذت میبره از این گونه ی کمیاب به تورش میخوره!

نه اینبار من هستم!

از سر و صدای پدرم بیدار شدم و برای بار هزارم فکر کردم چرا حتی سعی نمیکند کمتر صدا تولید کند وقتی هنوز کسِ دیگری خواب است؟!چشمانم را محکمتر بستم که خواب از تویشان در نرود و بتوانم  یکیم بیشتر بخوابم! خسته بودم , این را در تک تک سلول های بدنم حس میکردم و این عجیب بود,خیلی عجیب!! همیشه حتی 5 ساعت خواب حسابی سرِ حالم می آورد. به چند هفته ی گذشته فکر کردم! چند بار در نماز خانه ی سرد دانشگاه به خواب رفته بودم؟؟ چُرت هم نه خواب خوابی عمیق!! در حالی که شبها هم زود میخوابیدم و اصلا" دلیلِ موجهی نداشتند این خوابهای بی موقع. کمی نگران خودم شدم و  این احساسِ خستگی لعنتی که حالا دیگر عادی بود,مثل ِ همان انرژی که تا چند وقت پیش عادی بود و نیلوفر میگفت انقدر زیاد است که دارد از چشمانت بیرون میزند. باید امروز جلوی آیینه بودنشان را چک کنم, تنها چیزی است که از بتنی سابق مانده است حتی اگر مصنوعی باشد هم مهم است خیلی! 

صدای بسته شدن در که می اید می فهمم رفته است.پدرم را می گوییم. میدانم دیگر خوابم نخواهد برد و خواب را به بعد از ناهار موکول میکنم. با اکراه و زحمت چشمانم را باز میکنم صدای هستی بلند میشود تازه حرف زدن یاد گرفته است و از وقتی بیدار میشود تا لحظاتِ آخر بیداری یکریز حرف میزند که ما کمتر از نصف آنها را می فهمیم غلت که میزنم کمر دردم یادم می آید و باز یادِ دایی مریم و تشخیص دکتر و فلج شدنش می افتم و نگرانِ خودم میشوم. فراموشش میکنم و جلوی آیینه میروم باید چکشان کنم برق چشمهایم را. هستند هرچند خیلی مصنوعی ولی کسی به جز خودم طبیعی نبودنشان را نمی فهمد!



سر صبحانه میگوییم که می خواهم به توره یکروزه بروم و میگویند نه من هم اصرار نمیکنم وحشت دارم از آن همه آدم غریبه (میدانم از من خیلی بعید است)آن هم با شناختی که از آنها دارم وحتما" مرا اسگل و عقب مانده فرض میکنند,ولی خوب است همین نرفتن بهانه ای میشود برای در هم بودنم.



باز هم دار باران میآید و من باز هم در خانه ام. خسته ام,خیلی و نمیدانم چرا حتما" باید دلیلی داشته باشد همینطور که بی دلیل که نمیشود! یادم آمد کسی میگفت مشغله ی فکری بیشتر از کارِ فیزیکی آدم را خسته میکند. حتما" از همین است فکرم حسابی مشغول است لعنت به برنامه نویسه ذهنِ من پر از ایف است و یک لوپ طولانی که برایش به جواب نرسیدن معناییی ندارد و هی گزینه ی بعد را امتحان میکند و بعدی و بعدی تا بلاخره به جواب برسد و اگر شما اکتیویتیش را چک کنید میبینید با چه سرعت سر سام آوری کار میکند و حتی در خواب خاموش نیست. واقعا به چه فکر میکردم؟؟ به اینکه چطور اوضاع را درست کنم؟؟ به اینکه چطور او مثلِ سابق خواهد شد؟؟به اینکه چطور او را خوشحال کنم؟؟ به اینکه چطور خودم مثلِ سابق شوم؟؟ به اینکه چطور دخل و خرجم را به هم برسانم؟؟ به اینکه از کجا پول بیاورم برای تبلت و دوربین عکاسی؟؟ به پیدا کردن کادوی تولد بهترین دوستم که چیزی باشد بهتر از سالِ قبل؟؟ به اینکه چرا ما هردو می خواهیم و نمیشود؟؟ به اینکه چطور ظاهرم را حفظ کنم؟؟ به اینکه چطور وقت باران بیرون بروم؟؟ به اینکه واقعا تا چند ماهِ دیگر دنیا تمام میشود؟؟ به حمله ی آمریکا؟؟ به اینکه نهایت زندگی در این کشور چه خواهد شد؟؟به اینکه کاش مسابقه ی شعر یادت نره ی امشب با کسی برگزار شود که حداقل اگر صدا ندارد ریتم شعر را حفظ کند؟؟ و... فکر کردن به همه ی اینها همزمان برای خسته کردن من کافیست گمانموچقدر هم که ضد و نقیض است فکرهایم شاید هم آرام نگه داشتن چهره ام وقتی انقدر درونِ سرم هرج و مرج است انرژی بیشتری ازم میگیرد! موجوده عجیبی هستم. 

هستی دارد شیرین زبانی میکند و مدام هواسش به من است که ببیند من هم بهش میخندم یا نه,کاری که من میکنم وقتی کسی ناراحت است و من نمیدانم چرا؟ بچه ی بانمکی ست و عجیب! بعضی کارهایش را فقط من میتوانم درک کنم و حتی حسش کنم. خیلی به من شبیه است و من مدام نگرانش هستم نگرانِ بچگی هایش که مالِ سنِ خودش نیست و بقیه کیف میکنند از این که این همه می فهمد بیشتر از سنِ خودش و من مدام نگرانش هستم نگرانِ اینکه همیشه جلو بماند و همیشه هیچکس نفهمدش درست مثلِ ... ولی من می فهممش نباید بگزارم مثلِ من شود من میفهممش من حتی اگر به روی خودش نیاورد دلتنگی هایش را درک میکنم 


و از آن به بعد مدام میخندم و میخندم و میخندانمش و همراه با او و کودکِ درونم و کودکِ فسقلیِ دلبندم همسنِ او میشوم :)


لعنت به ...

یکایک شما که رفتید بیرون و من تنها تو خونه در شرف خفگی قرار گرفتم 

تازه پرروآم هستید بارون میاد ... منو میسوزونید 


قهرم با همتون تا روز قیامت و حتی بعد از آن>:P

والا:|

تازه دعوام میکنه چرا نگفتی خب حالا که گفتم چقد حالمو پرسیدی؟؟